◕‿◕❤دست نوشته های دختری که من باشم❤◕‿◕

گلایه های یک پسر از دخترا :



همه جوره باهاتون هماهنگ شدیم
موهاتونو بلند کردید،موهامونو بلند کردیم
ابروهاتونو برداشتید،ابروهامونو برداشتیم
دماغتونو عمل کردید،دماغمونو عمل کردیم
صورتتونو بند انداختین،صورتمونو بند انداختیم
موهاتونو مش کردید، موهامونو مش کردیم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ولی خداییش ساپورت خیلی تنگه  :|


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:دختر,پسر,ساپورت,ابرو,مو,مش,کوتاه,بلند,بند انداختن,گلایه,خدا,هماهنگ,ساپورت,دماغ,عمل,صورت,تنگ,طنز,جوک, :: 16:6 :: توسط : m-sh

دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!
 

گفتم:ببخشید چی واقعا؟!

 

گفت:واقعا شما پسرا از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون

میاد!

 

گفتم:بله

 

گفت:اگه آره، پس چرا پسرا از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،

 

ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد

 

 میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید!

 

گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!

 

گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟

 

گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقاکه

 

سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی ...

 

 

نظر یادت نره......


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:حجاب,دختر,پسر,حضرت فاطمه زهرا(س), :: 4:19 :: توسط : m-sh

دختر , از دوستت دارم گفتن های هر شب

پسره خسته شده بود

یه شب وقتی اس ام اس آمد بدون ان که آن را باز کند

موبایل را گذاشت زیر بالشتش وخوابید!!!صبح مادر پسره به دختره زنگ زدگفت:

 

 

به ادامه مطلب مراجعه کنید...........داستان خیلی قشنگیه......و خیلی کوتاه......لطفا بخونید........نظر هم یادتون نره.......



ادامه مطلب...


 

وقتی که کلاس اول ابتدایی اولین دیکته ام را بیست گرفتم. سهم من فقط یک آفرین بود و سهم او یک جعبه مداد رنگی!
وقتی که در راهنمایی نقاشی های من در سطح ناحیه مقام اول را آورد. سهم من یک جعبه مداد رنگی بود و سهم او که نیمی از درسهایش را ناپلونی نمره آورده بود یک دوچرخه ی آخرین مدل! وقتی که در کنکور دانشگاه سراسری در رشته گرافیک قبول شدم گفتند: « آخه این چه رشته اییه ؟ نقاشی هم شد رشته؟ » و به او که با هزار سلام و صلوات و معلم خصوصی فقط توانست دیپلمش را بگیرد گفتند: « همین خوبه! درس میخواد چی کار؟ میره تو کاره تجارت و سرمایه! »
وقتی که یک آهنگ ساز جوان و خوش آتیه به خواستگاریم آمد گفتند: « آهنگساز؟ همون مزقونچی خودمونه دیگه؟! دایره و دنبکی دیگه؟! این هم شد شغل؟ خودت میدونی. نری فردا برگردی؟ واسه ما ننگه! » و وقتی که او را با یک دختر آنچنانی و در یک مهمانی آنچنانی گرفتند و در همان بازداشتگاه عقدشان کردند گفتند: « بالاخره جوونه و جاهل! پیش میاد دیگه. مهم اینکه الان سرش به زندگیش گرمه! » وقتی که شوهر من یکی از بهترین آهنگ سازان ایران شد گفتند: « حواست به شوهرت باشه. زیر سرش بلند نشه یه وقت! » و به او که تمام مال و اموالشان را به آتش کشید و دست آخر از ترس طلبکارها به خارج از کشور گریخت گفتند: « فدای سرش! همین که گیر طلبکارا نیفتاد. باید خدا رو شکر کنیم! »
وقتی که در بستر مرگ و بیماری افتادند و من ترو خشکشان کردم و او به خودش زحمت نداد تا حالی از آنها بگیرد گفتند: « حواست به برادرت باشه! یه برادر همیشه چشمش به محبت خواهرشه.»
وقتی که بعد از این همه سال پرسیدم: « چرا؟..»
گفتند: « آخه تو دختری اون پسره .....»


 



دختر جوانی چند روز قبل از مراسم عروسی ابله سختی گرفت و بستری شد

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و ابله تمام صورتش را پوشاند مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت از درد چشم خود می نالید موعد عروسی فرارسید.

زن نگران صورت خود بود که ابله ان را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد.

 20 سال بعد از ازدواج انها زن از دنیا رفت.

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود همه تعجب کردند

مرد گفت:من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:عشق,رسم عشق,کور,نابینا,آبله,دنیا,نامزد,شوهر,زن,ازدواج,نگران,جوان,دختر,پسر,عصا,چشم,کار,عروس, :: 18:37 :: توسط : m-sh

حکمت

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.
بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.



روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

شاگرد لب به سخن گشود و
.........

 

به ادامه مطلب مراجعه کنید........



ادامه مطلب...


دختری با ظاهری ساده از خیابان گذشت که پسری در پیاده رو به او گفت:

چطوری سیبیلو؟

دختر خونسرد ، تبسمی کرد و جواب داد:

وقتی تو ابرو بر میداری و مو رنگ میکنی و گوشواره میندازی

من سیبیل میزارم تا جامعه احساس کمبود مرد نداشته باشه !


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 4 تير 1393برچسب:مرد,ساده,پسر,دختر,تبسم,خونسرد,جواب,ابرو,رنگ,گوشواره,سیبیل,سیبیلو,احساس,کمبود,خیابان,چطوری, :: 1:30 :: توسط : m-sh

دوستای عزیز من یه داستان کوتاه و زیباو

بسیاررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر آموزنده در

ادامه مطلب گذاشتم.........برین بخونین کیف کنین......



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:داستان,درس,صداقت,گل,شاهزاده,پول,مقام,پسر,همسر,نویسنده,مطلب,شور,دروغ,زندگی,ازدواج,شرط,خوب, :: 20:36 :: توسط : m-sh

سلام.........من بعد از مدت ها زحمت کشیدم اومدم.......دیگه محصل ها در جریانن........مدرسه و هزار و یک دردسر.....حالا بیخی بریم سراغ خاطره......

مثل همیشه آخرین جمعه تابستون هم خونه مادر بزرگم بودیم........دختر عموم از پسر عموم خواست دوچرخه شو بده بره شارژ بخره.......

پسرعموم دوچرخه شو نداد........

وقتی رفت تو خونه دختر عمو دوچرخه رو دو در کرد و رفت.......

وقتی برگشت پسر عموم فهمید دوچرخه رو دودر کرده......

پسرعمویی که همیشه از دختر عمو می ترسید پرید سمتش و دهنشو به فحش باز کرد......

دختر عمو زد تو فک پسرعمو......

پسر عمو زد تو گوش دختر عمو........

دختر عمو تلافی زد زیر گوش پسر عمو....

آقا دعوا بالا گرفت......

پسر عموم از دخی عموم کوچیکتره.....

آقا پسرعمو پرید یقه دخی عمو رو گرفت چسبوندش به دیوار هر دو شروع کردن به کتک زدن همدیگه.....

ما که تا الان داشتیم با دهن باز نگاشون می کردیم رفتیم جداشون کردیم......

منم دوتا نگاه جذبه دار بهشون کردم هردوشون خفه شدن یه گوشه نشستن......

حالا از ساعت 9 شب تا 12 شب ما داشتیم به اینا مشاوره می دادیم.......

از بس سعی در اصلاح اینا کردم خودم اصلاح شدم........

اصلا دهنم کف کرد.....

بعد از این همه حرف آخرم اینا با هم آشتی نکردن.......

هیچ کس از فامیل قضیه رو نفهمیدن......

فقط ماهایی که تو کوچه بودیم فهمیدیم........

کسایی که تو کوچه بودیم:من.دخی عمو.پسمل عمو کوچیکه.پسمل عمو بزرگه(البته از من کوچیکتره).سر همسایه که همسن پسمل عمو کوچیکه ست.دخی عمو(خواهر پسمل عمو کوچیکه).دخی عمه کوچیکه.دخی دختر عمه.دخی عمو(خواهر دخی عمو)

حتی ماماناشون هم نفهمیدن قضیه چی بوده.......

فقط من یه سوال برام پیش اومد:

خدایا.....عتیقه تر از اینا نبود تو فامیل ما بذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟



روباه میره پیش خدا میگه :خدایا چرا اینقدر منو حیله گر و مکار افریدی؟

خدا میگه :ناشکر نباش هنوز پسرا رو ندیدی:))))))))))))


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:روباه,خدا,پسر,حیله,مکار,شکر, :: 20:23 :: توسط : m-sh

ﺗﻮ ﻣﺘﺮﻭ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻋﻄﺴﻪ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺴﺮﻩ :ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ!?
ﺩﺧﺘﺮﻩ : ﻧﻪ ﭼﻄﻮﺭ!?
ﭘﺴﺮﻩ : آﺧﻪ ﺑﺎ ﻟﺤﺠﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎﯾﯽ ﻋﻄﺴﻪ ﮐﺮﺩﯾﺪ !
ﻣﻦ |:
ﺍﻭﺑﺎﻣﺎ |:
ﺻﻨﻒ ﻣﺦ ﺯﻧﺎﻥ |:
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﺵ ﺗﻮ حلق خودش!!!!!



ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:کالیفرنیا,عطسه,مخ,مخ زنی,ابتکار,حلق,مترو,دختر,پسر,صنف, :: 20:16 :: توسط : m-sh

یه روز رفته بودیم روستا.....اونجا یکی از فامیلامون یه خونه داره چون هواش خیلی خوبه میریم اونجا وگرنه اصلیتمون مال اونجا نیست.....

خلاصه مواظب دخی عمه بودم.....اون موقع 4 سالش بود....یکی از پسمل عموها رفته بود نزدیک یه طویله حیوونا رو ببینه....

داشتم با دخی عمه بازی می کردن یهو پسمل عمو رو دیدم که داشت می دوید سمتم....

همونجور که داشت میومد صدام کرد و گفت:خر.....خر......

خونم جوش اومد گفتم:خودتی......بی تربیت.....

بیچاره گفت:فحش نمیدم که بهت برمیخوره.......خر دنبالم کرده.....

منو میگی دو تا پا داشتم 5 تا دیگه هم قرض کردم و دست دخی عمه رو ول کردم و الفرار.....

دخی عمه وایساده بود بر و بر منو نگاه می کرد ولی بعد زد زیر گریه......

حالا ما هی به این میگیم بیا مگه از جاش تکون می خورد....

خره هم همین طور نزدیک تر میشد.....

خلاصه......رفتم سمت دخی عمه دستشو گرفتم و دوباره الفرار......وقتی به یه جای امن رسیدیم دستشو ول کردم دیدم با یه نیش باز زل زده بهم.....

یه ذره نگاش کردم بهش میگم:احیانا سرت به جایی نخورد؟؟؟؟؟

میگه:نه.....

بی خیالش شدم .....وقتی پسمل عمه رسید ازش قضیه رو پرسیدم.....آقا خررو اذیت کرده بوده اونم رم کرده اینم فرار رو بر قرار ترجیح داده......یعنی اون روز دلم می خواست این حیوان آزار و هم چنین مردم آزار رو با دستای خودم خفش کنم......

فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...


البته این مطلبو از تو یه وب پیدا کردم........

 ﻗﺒﻼٌ ﭘﺴﺮﺍ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﻭﻧﻮﺭﺗﺮﺷﻮﻥ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﻣﯿﺸﺪﻥ ...

ﻭ ﺍﻣﺎ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﺎﻫﺪﺵ ﺑﻮﺩﻡ :

ﺍﻭّﻟﯽ : ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻮﺗﻢ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﻫﺎ !!!

ﺩﻭّﻣﯽ : ﺁﺭﻩ ﻻﻣﺼﺐ ...

ﻣﻦ : 

ﻓﺮﺩﯾﻦ : 

اردلان تمجید!:

ﻗﯿﺼﺮ :  

خوندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عبرت گرفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نظر دادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر ندادی؟؟؟؟؟؟؟برو نظر بده..........بگو خب!!!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:غیرت,پسر,دختروقیصرومحلهواردلان تمجید,فردین,دخی عمو, :: 2:55 :: توسط : m-sh

دختر در کتابخانه دانشگاه مشغول کتاب خواندن بود که پسر جوانی کنارش اومد و ارام از او پرسید می تونم اینجا بشینم ،دختر با صدای بلند گفت :من امشب خونه ات نمیام همه دانشجویان که در کتابخانه بودند با تعجب به پسر نگاه کردند و پسر شرمنده شد ،و رفت گوشه ای نشست و مشغول مطالعه شد .پس از مدتی دختر وسایلش را جمع کرد وقتی داشت از کتاب خانه خارج میشد رفت و در گوش پسر گفت من روان شناسی خوندم میدونم کاری کردم خجالت زده بشی پسر بلند داد زد اوه ۲۰۰ دلار واسه یه شب زیاده ،همه دانشجوها با نفرت به دختر نگاه کردند ،پسرک چشمکی زد و گفت منم حقوق می خونم میدونم چطور بی گناه رو گناه کار کنم


ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:کتابخونه,خونه,کتاب,پسر,دختر,پول,شب,خجالت,گناهکار, :: 2:33 :: توسط : m-sh

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم)) 

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک

پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.)) 

پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.)) 

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.)) 

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند. 

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. 

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. 

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. 

پسر آنها یک دست و پا نداشت. 

حتی زمانی که تردید داریم قلب ما در یقین است........



یه روز با پسمل عموهام و دخی عموهام و دخی عمه جمع بودیم داشتیم حرف می زدیم.......

تازه صحبتمون گل انداخته بود که.......

یهو دخی عمه جیغ زد:داداشم نیست......

گفتیم تو خونست بابا.......

دوباره یه جیغ بنفش کشید که نه تو خونه نیست(ما تو کوچه بودیم.....همون کوچه که صدسالی یه بار عبور و مرور داره......)

حالا ما گفتیم عمه نگران میشه.........هیچی دیگه......

دوتا گروه شدیم راه افتادیم تو کوچه های اطراف دنبالش بگردیم.......

یه ربع گشتیم نبود........خسته از دویدن زیاد برگشتیم خونه که به عمه خانوم خبر گم شدن پسملشو بدیم که یهو........

پسمل عمه رو تو حیاط خونه دیدیم........

با غضب به دخی عمه نگاه کردیم.........

گفت:منم الان دیدمش......

نگاهمون ادامه داشت که دوباره گفت:منم با شماها بودم........

بی خیال دخی عمه و پسمل عمه شدیم......

وقتی فک و فامیل فهمیدن قیافه ها......

من و بر و بچ که دنبال پسمل عمه گشتیم..........:ا

فک و فامیل.........:)))))))))))))))

دخی عمه..........:)))))))))))

پسمل عمه............:)))))))))))))

یعنی من هنوزم به الکی بودن حرف دخی عمه مشکوکم........

فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...


خیلی ها بهم میگن نگام یه جذبه خاصی داره که اگه عصبی بشی آدم از جذبه نگاهت می

ترسه......حرفشونو ابدا قبول نداشتم ولی یه اتفاقی افتاد که باورم شد.........

وسطای امتحانات ترم دو بود.....همونطور که گفتم با دوستم میریم و میایم منتها تو امتحانات بابای من به

اصرار خودم میومد می بردمون و می آوردمون......

تو ماشین نشسته بودیم و حرف می زدیم .......

یهو دوستم گفت:زمان امتحانا خیلی بیخوده.....(آخه امتحانامون 10 صبح شروع میشد و این می خواست 8

صبح باشه)آدم خسته میشه......

من که بعضی از درسامو به خاطر مهمون و یه سری مشکلات آخراشو صبح می خوندم یه نگاه عصبی

بهش انداختم که بیچاره به دو ثانیه نکشید گفت:ببخشید.......

یعنی من مرده بودم از خنده........

یعنی جذبه تا این حد؟ایول خودم.....

بابامم پشت فرمون ماشین می خندید........خود زری هم غش کرده بود از خنده......

از اون به بعد رو پسرای فامیل امتحان می کنم......تا می خوان چیزی بگن یکی از اون نگاها رو به سمتشون

پرت می کنم که بیچاره حرفش در نطفه خفه میشه.........

من اون موقع که نگام جواب داده..........:))))))))))))

اونی که از نگام ترسیده.............:ا

نگاهم............:))))))))))))

زری دوستم...........:ا

نظر بچه های فامیل:فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر زری:دوسته من دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

درباره وبلاگ
بار خدایا… از کوی تو بیرون نرود پای خیالم.. نکند فرق به حالم.. چه برانی چه بخوانی، چه به اوجم برسانی، چه به خاکم بکشانی.. نه من آنم که برنجم، نه تو آنی که برانی
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دست نوشته های دختری که من باشم....!!!!! و آدرس man-to-zendegi-love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 229
بازدید ماه : 3828
بازدید کل : 188733
تعداد مطالب : 355
تعداد نظرات : 254
تعداد آنلاین : 1



داستان روزانه