وقتی که کلاس اول ابتدایی اولین دیکته ام را بیست گرفتم. سهم من فقط یک آفرین بود و سهم او یک جعبه مداد رنگی!
وقتی که در راهنمایی نقاشی های من در سطح ناحیه مقام اول را آورد. سهم من یک جعبه مداد رنگی بود و سهم او که نیمی از درسهایش را ناپلونی نمره آورده بود یک دوچرخه ی آخرین مدل! وقتی که در کنکور دانشگاه سراسری در رشته گرافیک قبول شدم گفتند: « آخه این چه رشته اییه ؟ نقاشی هم شد رشته؟ » و به او که با هزار سلام و صلوات و معلم خصوصی فقط توانست دیپلمش را بگیرد گفتند: « همین خوبه! درس میخواد چی کار؟ میره تو کاره تجارت و سرمایه! »
وقتی که یک آهنگ ساز جوان و خوش آتیه به خواستگاریم آمد گفتند: « آهنگساز؟ همون مزقونچی خودمونه دیگه؟! دایره و دنبکی دیگه؟! این هم شد شغل؟ خودت میدونی. نری فردا برگردی؟ واسه ما ننگه! » و وقتی که او را با یک دختر آنچنانی و در یک مهمانی آنچنانی گرفتند و در همان بازداشتگاه عقدشان کردند گفتند: « بالاخره جوونه و جاهل! پیش میاد دیگه. مهم اینکه الان سرش به زندگیش گرمه! » وقتی که شوهر من یکی از بهترین آهنگ سازان ایران شد گفتند: « حواست به شوهرت باشه. زیر سرش بلند نشه یه وقت! » و به او که تمام مال و اموالشان را به آتش کشید و دست آخر از ترس طلبکارها به خارج از کشور گریخت گفتند: « فدای سرش! همین که گیر طلبکارا نیفتاد. باید خدا رو شکر کنیم! »
وقتی که در بستر مرگ و بیماری افتادند و من ترو خشکشان کردم و او به خودش زحمت نداد تا حالی از آنها بگیرد گفتند: « حواست به برادرت باشه! یه برادر همیشه چشمش به محبت خواهرشه.»
وقتی که بعد از این همه سال پرسیدم: « چرا؟..»
گفتند: « آخه تو دختری اون پسره .....»