تقریبا اوایل مهر بود.....با دوستم مهدیه تازه آشنا شده بودم ولی خیلی صمیمی بودیم....
می خواستیم برای نماز وضو بگیریم ولی دستشویی مدرسه بسته بود.....
گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم ......
پیشنهاد دادم بریم دستشویی معلما....
با ترس و لرز وارد شدیم و مثل جت وضو گرفتیم......
رفتیم بیرون و داشتیم خدا رو شکر می کردیم که کسی نیومد که یهو......
ناظم:شما اینجا چیکار می کنید؟؟؟؟؟؟؟
یعنی منو دوستم سکته رو زدیم......
برگشتیم یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش دادیم اونم یه آدم خیّر صداش زد رفت......
وقتی برگشتیم تو سالن مدرسه منفجر شدیم....
اینقدر به خودمون و ناظممون خندیدیم.....
خلاصه........چه روزای داشتیم......
ادامه مطلب...